دلم گرفته به اندازه ی تمام دلتنگی های عالم ٍ شیشه ی قلبم آنقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری می شکند. دلم می خواهد فریاد بزنم ولی واژه ای نمی یابم که عمق دردم را در فریاد منعکس کند . فریادی در اوج سکوت که همیشه برای خود سر داده ام کاش می شد پرواز کنم ...پروازی بی انتها به سوی ابدیت.....
حرف دل
زمانی کودکی را فهمیدیم که بزرگ شده بودیم
×××
و حرف را زمانی درک کردیم که جز دروغ چیز دیگری برای گفتن نداشتیم ...
SAVAN
ادامه...
مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمی کنیم مشکل ما این است که همان قدر که ویران می کنیم نمی سازیم همان قدر که کهنه می کنیم تازگی نمی بخشیم همان قدر که دور می شویم باز نمی گردیم همان قدر که از رونق می اندازیم رونق نمی بخشیم همان قدر که آلوده می کنیم پاک نمی کنیم همان قدر که تعهدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش می کنیم آن ها را به یاد نمی آوریم مشکل این است که از همه ی رویاهای خوش آغاز دور می شویم و این دور شدن به معنای قبول سلطه ی بی رحمانه ی زمان است بر سر قول و قرارهای نخستین نماندن به معنای پیر شدن روح است دور شدن از خویشتن خویش این مصیبت است. همین ـــــــــــــــ- درود و بدرود. فعلا
نامی نداشت وشناسنامه ای هم . پیشانی اش ... شناسنامه اش بود ومحل تولدش دنیا وصادره ازبهشت . هیچ وقت نشانی ِ خانه ا ش رابه ما نمی داد . فقط می گفت : ما ؛مستاجرخدائیم ، همین . هروقت پیش مامی آمد، می گفت : باید بروم باخداقراردارم . تنهابود وفکرمی کردیم ، شاید بی کس وکاراست خودش ولی می گفت : کس وکارم خداست . برای خدا نامه می نوشت ، برای خداگل می فرستاد . برای خدا تارمی زد ،.باخدا غذامی خورد ، باخدا قدم می زد وباخدافکرمی کرد . می گفت : صبح رنگ خدادارد عشق بوی خدادارد ، چای طعم خدادارد می گفتیم : اینها که تومی گویی ، یک سرش کفراست ویک سرش دیوانگی ، اما او می گفت وبین کفرودیوانگی می رقصید . مابه ایمانش غبطه می خوردیم ، اما می گفتیم : بگذار، خداهمچنان برعرش تکیه زند خدای ملکوت رااین همه پایین نیاور. وبه زمین آلوده نکن . مگرنمی دانی که خدامنزه است و ازهرصفت وهرتشبیه وهرتمثیلی بیرون است . پس زبانت راآب بکش . اورا ترسانیدیم ؛؛و...واژه هایش راشستیم . دیوانگی اش راگرفتیم وخدایش را ؛ همان خدایی که برایش گل می فرستاد وبا او قدم می زد. برایش نامی نهادیم وشناسنامه ای گرفتیم وصاحب خانه اش کردیم وشغلی دادیم . واوکسی شد چون ما ...... سال ها گذشته است وما؛؛دانسته ایم که اشتباه کرده ایم . تو را به خدا اگرشما؛؛روزی بازمومن دیوانه ای دیدید ، دیوانگی اش را ازاونگیرید زیرا جهان سخت به دیوانگی مومنانه محتـــــــــــــاج است
کاش می شد با نگاهی ساده و بی ادعا با تو بودن را تفسیر کرد کاش می شد در میان موج های بی صداموج چشمان تو را تعبیر کرد کاش می شد انتهای جاده های بی کسی عابری را ابتدای همدلی تعبیر کرد کاش می شد در هجران تو را تا گذر گاه زمان تمدید کرد...
نمی دانم چرااین چنین گنگ و مبهوتم نمی دانم در این خلوت چرا بیهوده سردر گریبانم نمی دانم که آیا فرصتی دارم برای زندگی کردن برای عشق ورزیدن مجالی یا فرصتی دارم که بار دیگر تورا در آغوش بفشارم از لبت دزدانه بوسه بر گیرم وبا چشمان زیبایت که زیبایی هفت آسمان در آن نهفته دوباره رازدل را باز گویم سخنها باز گویم از دل شوریده ام از دل سرگشته وپریشانم نمی دانم نمی دانم نمی دانم
بودنم را هیچکس باور نداشت // هیچکس کاری به کار من نداشت // بنویسید بعد مرگم روی سنگ // با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ // او که خوابیده است در این گور سرد // بودنش را هیچکس باور نکرد
زندگی همچون دریای بی مبدأ و بی فرجام است ، جوشان و خروشان می غرد و می تازد و می کوبد تا در برابر عظمت او همه به زانو در آیند و در کرانه هایش به خاک بیفتند ، تنها سنگهای سخت و محکم هستند که روی پای خود می ایستند و در جهت مخالف جریان آن مقاومت می کنند و بر این سر کشی ها و دیوانگی ها لبخند می زنند و همواره همانجا که هستند مرجع و مآوای امنی برای از ره رسیدگان خسته و ره گم کرده با قی می گذارند...
نگاهت کر دم و نگاهت نگاه دیگری را جست و جو می کرد چشمانت از دریافتنش عاجز ماند و به ناچار نگاهم کردی از نگاهی شروع شد و بوسه ای به گونه ام زدی با بوسه ای ناچیز کودکی شدم که به دنبال سر پناهی می گشت سر پناه من تو بودی اما افسوس که به چشم یک کودک به گونه ام بوسه زدی و من در حسرت به دست آوردنت تا ابد کودک ماندم
شعر من بهانه ای است از ترانه ها پیش تر بیا بشین دستهای من پر است از لطافتی عمیق من محبتی به چشمهای تو هدیه میکنم پیش تر بیا ولی بایست چون به چهره ام غمی است و چون به چهره ام نقاب برکنم تو نیز همچو دیگران مرا راز نا شنیده ترک میکنی
هیچ فکر کرده ای به این که چرا آدمها این قدر صدای باران را دوست دارند ... ؟ چرا دوست دارند بنشینند ، چشمانشان را ببندند و گوش کنند صدای پای آب را که می رود. می دانی ؟ هر کسی ، همان حرفهایی را که دلش می خواهد می شنود در صدای باران همان "حرفهایی برای نگفتن را" همان حرفهای نگفتنی را از بس که باران پاک است ، از بس که چشمه هیچ چیز ندارد ، از بس که همه چیزش را داده و از همه چیز خالی شده ... از رنگ ... از بو ... ا از رنگ تمامی خورشید های بالای سرش از بوی خستگی تمامی راههای آمده ــــــــــــــــــــ درود و بدرود. فعلا
آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد.... رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزیراه میرفت... صدای خش خش برگ ها همان آوازی بود که من گمان میکردم میگویید دوستت دارمم
رامین
دوشنبه 12 شهریورماه سال 1386 ساعت 06:47 ب.ظ
سلام به سامان خان وبلاگت خیلی قشنگه مخصوصاُ عکس سون!!!!!!!!!
مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمی کنیم
مشکل ما این است که همان قدر که ویران می کنیم نمی سازیم
همان قدر که کهنه می کنیم تازگی نمی بخشیم
همان قدر که دور می شویم باز نمی گردیم
همان قدر که از رونق می اندازیم رونق نمی بخشیم
همان قدر که آلوده می کنیم پاک نمی کنیم
همان قدر که تعهدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش می کنیم
آن ها را به یاد نمی آوریم
مشکل این است که از همه ی رویاهای خوش آغاز دور می شویم
و این دور شدن به معنای قبول سلطه ی بی رحمانه ی زمان است
بر سر قول و قرارهای نخستین نماندن به معنای پیر شدن روح است
دور شدن از خویشتن خویش این مصیبت است. همین
ـــــــــــــــ-
درود و بدرود. فعلا
اینم تقدیم به تو حکایت جالبیه
نامی نداشت وشناسنامه ای هم .
پیشانی اش ... شناسنامه اش بود ومحل تولدش دنیا وصادره ازبهشت .
هیچ وقت نشانی ِ خانه ا ش رابه ما نمی داد . فقط می گفت :
ما ؛مستاجرخدائیم ، همین .
هروقت پیش مامی آمد، می گفت : باید بروم
باخداقراردارم .
تنهابود وفکرمی کردیم ، شاید بی کس وکاراست
خودش ولی می گفت : کس وکارم خداست .
برای خدا نامه می نوشت ، برای خداگل می فرستاد .
برای خدا تارمی زد ،.باخدا غذامی خورد ، باخدا قدم می زد
وباخدافکرمی کرد . می گفت : صبح رنگ خدادارد
عشق بوی خدادارد ، چای طعم خدادارد
می گفتیم : اینها که تومی گویی ، یک سرش کفراست
ویک سرش دیوانگی ، اما او می گفت وبین کفرودیوانگی
می رقصید .
مابه ایمانش غبطه می خوردیم ، اما می گفتیم :
بگذار، خداهمچنان برعرش تکیه زند
خدای ملکوت رااین همه پایین نیاور. وبه زمین آلوده نکن .
مگرنمی دانی که خدامنزه است و
ازهرصفت وهرتشبیه وهرتمثیلی بیرون است .
پس زبانت راآب بکش .
اورا ترسانیدیم ؛؛و...واژه هایش راشستیم .
دیوانگی اش راگرفتیم وخدایش را ؛
همان خدایی که برایش گل می فرستاد وبا او قدم می زد.
برایش نامی نهادیم وشناسنامه ای گرفتیم وصاحب خانه اش کردیم
وشغلی دادیم .
واوکسی شد چون ما ......
سال ها گذشته است وما؛؛دانسته ایم که اشتباه کرده ایم .
تو را به خدا
اگرشما؛؛روزی بازمومن دیوانه ای دیدید ، دیوانگی اش را
ازاونگیرید
زیرا جهان سخت به دیوانگی مومنانه محتـــــــــــــاج است
سلام
ممنون که بهم سر زدی
چرا به ساجده و آتی حسودیت می شه.خوب تو هم بیا بترکون.
سلام .
سلام
چرا یه قالب بهتر نمیذاری رو وبت؟؟
قالبت خیلی زشته
با اینکه تازه کار نیستی ولی نمیدونم چرا بلد نیستی مطلب بنویسی
چون مطالبت اصلا قشنگ نیست
یعنی درواقع بهتر بگم
کسی که این همه وقته وب داره باید بهتر از این بنویسه
البته بعضیا استعدادش رو ندارن
تو هم یقینا جز اون دسته ای
البته ظاهرا یه کم هم حسودی
چون آتی تازه کاره و این همه طرفدار داره
ولی شما...
البته هم حسودی هم عقده ای
سلام دوست عزیز
وبلاگ زیبایی دارید
شمعی روشن کن تا بداند مانده است در یادت
منتظر حضور گرمتون هستم
موفق باشید
به امید دیدار
کاش می شد با نگاهی ساده و بی ادعا با تو بودن را تفسیر کرد
کاش می شد در میان موج های بی صداموج چشمان تو را تعبیر کرد
کاش می شد انتهای جاده های بی کسی عابری را ابتدای همدلی تعبیر کرد
کاش می شد در هجران تو را تا گذر گاه زمان تمدید کرد...
نمی دانم
چرااین چنین گنگ و مبهوتم
نمی دانم در این خلوت
چرا بیهوده سردر گریبانم
نمی دانم که آیا فرصتی دارم
برای زندگی کردن
برای عشق ورزیدن
مجالی یا فرصتی دارم
که بار دیگر تورا در آغوش بفشارم
از لبت دزدانه بوسه بر گیرم
وبا چشمان زیبایت
که زیبایی هفت آسمان در آن نهفته
دوباره رازدل را باز گویم
سخنها باز گویم از دل شوریده ام
از دل سرگشته وپریشانم
نمی دانم نمی دانم نمی دانم
من آپمممممممممم
سلاام
ها چیه؟؟چرا گرد و خاک هوا کردی بزغاله؟؟
آدم وقتی خودش وا۳ بقیه انتقاد می کنه
باید بلد باشه انتقاد پذیر هم باشه
وقتی نظرت رو خوندم کلی بهت خندیدم
ایول
سوژه ی خوبی هستی وا۳ خندیدن
ولی جدی گفتم قالبت خیلی زشته
حالا مثلا؛ اینارو بهت گفتم چی کار می خوای بکنی بزغاله
=))
چه غریب ماندی ای دل. نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار ِ یـاری، نه ز یـار، انتـظاری
http://www.18tir78.blogfa.com/
سلام
ممنوم که بهم سر زدی
واقعاْ عالیه
بودنم را هیچکس باور نداشت // هیچکس کاری به کار من نداشت // بنویسید بعد مرگم روی سنگ // با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ // او که خوابیده است در این گور سرد // بودنش را هیچکس باور نکرد
سلام وبلاگ خوبی داری
جالب بود
به منم یر بزن
خوشحال میشم
یادت نره هااا
منتظرم
تبادل لینک میکنی؟؟
زندگی همچون دریای بی مبدأ و بی فرجام است ، جوشان و خروشان می غرد و می تازد و می کوبد تا در برابر عظمت او همه به زانو در آیند و در کرانه هایش به خاک بیفتند ، تنها سنگهای سخت و محکم هستند که روی پای خود می ایستند و در جهت مخالف جریان آن مقاومت می کنند و بر این سر کشی ها و دیوانگی ها لبخند می زنند و همواره همانجا که هستند مرجع و مآوای امنی برای از ره رسیدگان خسته و ره گم کرده با قی می گذارند...
سلامم
خوبی؟
من شما رو لینک کردممم
__________**________آپ کردم_______#_______________________
________****__________بیا________###______________________
______****_____________________#####____________________
____*****_______منتظرتم_________#######__________________
___*****_____________________#########_________________
__******____________##########################____
_*******______________######################_______
_*******______دیرنکنی ها____#################__________
_****__**_________________################___________
_****__********__________#########_#######___________
_************___________#######_______######__________
__**********___________#####_____________####__________
___****_******________###___________________###_________
____*****_______*____________****_________________________
______******__*****______******___________________________
________*********************_____________________________
___________***************________________________________
__________________________________________________________
نگاهت کر دم و نگاهت نگاه دیگری را جست و جو می کرد چشمانت از دریافتنش عاجز ماند و به ناچار نگاهم کردی از نگاهی شروع شد و بوسه ای به گونه ام زدی با بوسه ای ناچیز کودکی شدم که به دنبال سر پناهی می گشت سر پناه من تو بودی اما افسوس که به چشم یک کودک به گونه ام بوسه زدی و من در حسرت به دست آوردنت تا ابد کودک ماندم
شعر من بهانه ای است از ترانه ها
پیش تر بیا بشین
دستهای من پر است از لطافتی عمیق
من محبتی به چشمهای تو
هدیه میکنم
پیش تر بیا ولی بایست
چون به چهره ام غمی است
و چون به چهره ام نقاب برکنم
تو نیز همچو دیگران مرا
راز نا شنیده ترک میکنی
هیچ فکر کرده ای به این
که چرا آدمها این قدر صدای باران را دوست دارند ... ؟
چرا دوست دارند بنشینند ،
چشمانشان را ببندند
و گوش کنند صدای پای آب را که می رود.
می دانی ؟
هر کسی ،
همان حرفهایی را که دلش می خواهد
می شنود در صدای باران
همان "حرفهایی برای نگفتن را"
همان حرفهای نگفتنی را
از بس که باران پاک است ،
از بس که چشمه هیچ چیز ندارد ،
از بس که همه چیزش را داده
و از همه چیز خالی شده ...
از رنگ ...
از بو ... ا
از رنگ تمامی خورشید های بالای سرش
از بوی خستگی تمامی راههای آمده
ــــــــــــــــــــ
درود و بدرود. فعلا
i love uuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuuu
آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد....
رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزیراه میرفت... صدای خش خش برگ ها همان آوازی بود که من گمان میکردم میگویید دوستت دارمم
سلام به سامان خان
وبلاگت خیلی قشنگه مخصوصاُ عکس سون!!!!!!!!!
شرمنده نمی دونم چی بنوسیم هههههههه