در حسرت بودنت

چه حیف که تو را دیر یافتم و زود از دست دادمت ای که با خود چراغ تنهیی مرا روشنی دادی و مرا از درد یکنواخت رهانیدی هنوز جای نگاهت را بر دیوارهای رنگ باخته از حسرت می بینم و ای کاش خود بودی و این غم را در انتهای نگاهممی یافتی و می دیدی که چگونه بغضی از حسرت در حنجره خسته ام به دام افتاده.

SAvAN

محبوبم, اشکهایت را پاک کن! زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خویش ساخته, موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی میدارد. اشکهایت را پاک کن و آرام بگیر , زیرا ما با عشق میثاق بسته ایم و برای آن عشق است که رنج نداری , تلخی بینوایی و درد جدایی را تاب می آوریم.

 

 

افسانه ی من

         افسانه من به پایان رسیده است

        واحساس می کنم که این آخرین منزل است

           دیگر نه بانگ جرس کاروانی

          و نه آوایی

           تنهایی آرامگاه جاوید من آست

            و درد و سکوت

          همنشین تنهایی جاودانه من است

 

خداحافظ

               

همیشه از خداحافظی بدم میاد ٬ همیشه از خداحافظی یه چیز یاد می گیرم !

همیشه موقع خداحافظی کم میارم و خودم رو گم و گور می کنم عین آدم دزد و دله ای که درست یه لحظه پیش از اون که داره راهش رو می کشه بره ٬ یه چیزی کش می ره !

همیشه توی اون لحظه حرف زدن یادم می ره ٬ عینهو بچه ای که یه کم تک زبونی هم حرف می زنه و حالا مجبورش کردن واسه یه ایل آدمیزاد انشای تابستون رو چگونه گذروندید ٬ بخونه!

همیشه درست همون ثانیه که دستت رو بلند می کنی که برام تکون بدی ٬ همون جوری سرپا با چشم های بهت زده و خیس عینهو عقب مونده ها خیره می شم به شونه ات که چطور می چرخه واسه دست تکون دادن و انگار از توی دستت یه عالمه پروانه پر می کشه تو هوا ٬ بعد من دستامو عین بادبزن برقی وسط زمستون یخ تکون می دم و زل می زن توی چشمات که یعنی خداحافظ !

همیشه اون لحظه مثل زن های کارتون ژاپنی که با لباس پف پفی دنبال کالکسه می دون ٬ سکندری می خورم !

لحظه دیدنت اون قدر خوشحال می شم که انگار تمام دنیا رو بهم دادن و لحظه رفتنت انگار همون دنیا رو  ٬ رو سرم خراب می کنن

     

                         SAVAN